از خماری خمیازه می کشید در خماری از
و به نگاه من فرا می داد دستان مرده به بالای سر برده.
من وسط هیچ٫ پوچ می شدم و دوباره باز.
میان من وآیینه حس حسادت بود که به/
غوطه ور مثل آب درون قلیان متورم از نفس و سر از کوچکی که باد می کرد و هی
شتابان/اثیری
من دایره بودم
دایره از دایره
به سر دایره
و در نگاه اول دوار مثل دوایره
دو/ایره
یره
سر نخ
سر خط
سر صف
و بعد ته دایره
مثل دایره از خود مربع بودن.......
به سر ما چی میاد. سر من و تو. هیچی سر ما نمیاد. هر چی می خواسته سرمون بیاد قبلا اومده. ما همینی هستیم که هستیم. به غیر از اینکه با همه چیز کنار بیایم تا وقتی مرگمون برسه.
(بارتلمی)
نوشته هات قشنگه اما سر در اوردن ازش با خداست :D
حداقل واسه من که اینطوریه :*:*:*
نوشته هات قشنگ بود. کاش وقتی من هم تو سن تو بودم وبلاگ اختراع شده بود!!!
آخرین نوشته نارنج رو بخون. لینکش تو وبلاگم سومیه. خوشت میاد.
اره خنگایی مثل من باید دو بار بخونن.
تو پارک گفتم و گفتی.
شنیدم و شنیدی.
....
شاید حق با تو باشه . حالا خوبه دایره٬ اگه ...
بی خیال منم اخرش شکل میگیرم. ولی کی با خدا...