پرده آخر

 

سودای بی حجابی خیال و التماس..

بازیگری٫ بد ترین نمایش هاست وقتی بازی می کنی از بس بد!

از خیس تو تا پارهایی از  وجودم می سوخت ...سقف می بارید روی چشمانم که پینه هایش هنوز خشک نشده بود.

بوی نم تمام و جودش را می آزرد! از سیری که حالا با من هم بازی شده؟

-بچه می پاشم روی سرت از بی پدری ٫خیس خیس٫

 خشک می شود رخت از باد دادگی!

چقدر من مست بازی کردم تا خرخره که حالا بالا روشی هم نباشد از نقش آفرینی!

جایش سوراخی ...

مکیدن هنجره  هم به دردسرش نمی ارزید تا از تن فروش-ی دست آویزه شوم

و حالا باز می گوییم که آخرین بازمانده های وجودم از محبت که به پایی بریزم حتی مفت؟!

به باد رفت مفت ؟! امیدی؟حتی آخرین؟!

مفت هم آخر بازی را بردم مفت!

اما هنوز بازی می کنم ...شاید ...سردم ..اما هنوز می برم.

بازی با من ...بازی با زی ..اما هنوز می برم!

 

نظرات 6 + ارسال نظر
ابراهیمی پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:20 ق.ظ http://www.payamdar.blogsky.com

سلام ممنون از حضورت. چرا باید بمیری؟چرا؟

شب قطبی شنبه 27 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:59 ب.ظ http://http://shabeghotbi.blogsky.com

خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند
سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند
عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر بی نقاب قبولم نمی کند
ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند
این چندمین شب است که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند
بی تاب از تو گفتنم-آوخ که قرنهاست
آن لحظه های ناب قبولم نمی کند
گفتم که با خیال دلی خوش کنم ولی
با این عطش سراب قبولم نمی کند
بی سایه تر ز خویش خضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند

سوس یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:21 ب.ظ

بعضی وقتا که آدم تب داره، مدام یه فکری تو مخش لوپ می زنه.
دفعه آخر که اینطوری شدم یکی دو تا بروفن خوردم که بیهوش شدم.
حالا به نظر من از اون لوپ بیا بیرون، یا چمیدونم اون گردالیه اسمش چی بود؟ دایره؟
تکرار بی مسمی!
نیازی نیست آخه! فک کن!
حالا اگه مسکن هم نخواستی، پا شویه و لیمو شیرین هم بی تاثیر نیست.
به قوله خارجیا بهترین آرزو ها
و به قوله یه دوستی هو فان

جایش سوراخی ... پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 06:58 ب.ظ

این رازهای پنهانی کدام زندانی است
که از سالیان دور پاسبانها را به زانو نشسته است؟


بی کوزه رود خانه برده ام عمری ست که در حیاتم دریاست
من از احاطه ی دریا و التماس خزر به تنگ آمده ام به تهران چگونه برگردم که در خودم جامانده ام دیگر به لنگرود ِ آن روزها بر نمی گردم هوای شرجی برای مردن هم منا سب
نیست! من تهران ِ پارک های جمعه را می پرستم چرا برگردم؟
افتاده ام درون ِ فنجان ِ چای چشم هایم میان چاله ی قاشق هی تاب می خورد
چنان به هم می زنی که قند و شراب و آب هم لهجه می شوند در این همه خوابی که برای تو دیده شد
گاهی چه بی رحم و دلسردی که از دیوارها می نوشی و نمی دانی که آینه آنچه دید زد از یاد نمی برد.
من که با آب نشانه رفته ام تو را شلیک نمی کنم سوی آنکه خیس نیست برایم چاهی بیار و چایی درون فنجان و یک اجازه بفرما در اینهمه جایی که روی پایم تنهاست
تو که از جنس رودخانه آمدی بگو چرا نشد در جایی سطلی فرو کنم و در تو بیاویزم رود!

پگاه جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:02 ب.ظ http://www.gheddis.blogsky.com

سلام
ممنون که به وبلاگ من سر زدی

شهره پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:03 ب.ظ http://shohre65.blogsky.com

به امید روزی که هر روزت برنده بودن باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد