مغولی

 

سگ صاحابش را نمی شناخت٫ بل بشویی بود . آقا جون دستم رو محکم گرفته بود و  

می کشید. انگار داشتم می مردم٫ صدای همهمه و هیاهوی جمعیت ...فقط ترس بود و ترس 

تپش قلبم را توی گلویم حس می کردم٫ پاهایم سست شده بود و کف پایم آتیش گرفته بود. 

انگار همان لحظه مناسب مرگم بود. 

حتی سگ ولگرد پیری که همیشه خدا ٫کنار کبابی «دلگشا» می خوابید و حتی نای پراندن  

مگس های مزاحم را هم نداشت ٫چنان واق واقی می کرد که انگار الان جانش از حلقومش 

 بیرون می زند و جابجا می میرد.. 

بساطی بود!

عروسی

 

 

آبزیانی گوشت خوار ٫شناور در رگ های متراکمم...به جستجوی طلا ٫ انگار روزگار می گذرانند و  

شبها٫ به بهانه ی شب زنده داری تا صبح شراب قرمز سر می کشیدند ٫تا من را بکشند. 

باورهای متفاوتی از وجود زیبایی در سپیدی پیراهن های بانوان ٫ تا چاه های آبی که سالها  

پیش سر عشق بازی با همین بانوان به خشکی گرایید٫ هنوز هم وجود دارد. 

باورهایی خواص شرق اسرار آمیز با بوی  تند هل و دارچین. 

چه روزهای تا صبحگاه متخّیل از داستانهای نا ملموس امّا خوشایند بیدار می ماندم و ته پاره- 

های احساسات کودکانه ام را به هم می دوختم ٫ تا شاید روزی برای فرار از پنجره بدرد خورد! 

حیف .  

حتی تمام احساس های نیمه مرده ام ٫ صرف دروغ های خودباورانه ی خودم شد و چیزی جز بی  

 آبرویی برایم باقی نگذاشت.

رویا٫ پوچ شروع به خودفروشی کرد و من هنوز با باور اینکه روزی بر خواهد گشت و نهار گرم روی   

سفره می گذارد به بافتن نخ های قرمز عشق و آرزو پرداختم. 

سراسر وجودم متجلّی از سنت های شرق مخوف بود من دم از استعداد با املای لاتین می زدم

جدال بین من با من٫ انگار خودفروشی ذاتی بود که انقدر استادانه رفتار می کرد. 

 

   امروز انگار چیزی غیر از خون توی رگ هایم در جریان بود٫ چیزی شبیه باران. 

   قلبم می تپبد مثل همیشه  یعنی من هنوز زنده ام .

   کافیست آرغ بزنم  آنگاه می فهمم شکم سیر و خیالی راحت دارم. 

   تنها کار باقی مانده لبخند است و فکر کردن به رویا که امشب پیش کیست؟!

 

 

سی-لی

 

سیاه چالی رویایی 

سیاهی ٫ تنهایی ٫ نمور 

سیاه چالی بی هیچ پنجره یا روزنه ای  

 با شمع های که فقط  ۵ ساعت روشنی می دهند

نه خوابی ٫ نه از سر بی خوابی 

 از برای روشنایی. 

جای زیبایست. 

نه زمانی ٫ نه مکانی   

رویایست . 

آرزویی که درمان می خواهد. 

سنگساری ابدی٫٫٫٫

سرما

 

آبی سفید می زد از سرما . 

مثل قدیم نبود هیچی. 

همش نبود و نبود تا مردم. 

و فردا باز هوا به سردی دیروز سرما می خورد. 

ریز ریز  

گویا هنوز وقتش نبود.

پو.یش

 

 

چیزی به چشم نمی خورد جز سیاهی ٫ حجومی از رنگهای کور ٫ بوی شیرین و آشنای چیزی که نمی دانم! 

باد می وزید و چیزی روی چشمانم سر می خورد! هوا چقدر خوب بود!  

حسی جز شرمساری از لذت بردنم وجود نداشت! و اندوهی گران از دوری . 

هنوز چیزی روی چشمانم سر می خورد ٫ احساس کردم میمیرم!  

اما امروز  روزه من نیست! (کسی این را گفت و من فقط تکرار کردم) 

سرم را خم کردم توی دست مشت شده ام ٫ آرام زمزمه کردم!  

 

امروز رویاهایم مرد.امروز روز من هم بود! 

  

 

در نیست راه نیست شب نیست ماه نیست*

 

* احمد شاملو

جایی

 

 

 دور ... خیلی دور  

لای سیاهی چشمانت زل زل 

رعشعه از فرا تر های باطن کبودم.  

لای همان آسمان ٫ گنبد دوار گیتی.   

آبی مباح از فلک الافلاک تا زیر ریش درویش! 

آنجا ها بود که  گمانم چیزی به یغما رفت!

من! آبی

 

 

ساعت هنوز شب بود! احساسی آبی از این همه بازی که می دهی!

جادوگرانی فرتوت از  دق الباب های آ هنین با رو کش طلا!

طلایی ناب از ناف آفریقای سیاه و قرمز .

قداستگاهی که از  آرواره ی قربانیانش مملو شده!

قربانیانی همه آبی.

بداهت ماهیان دم بخت که بکارتشان را به رخ هم می کشند و آن وسط زیبا ترینشان

می سوزد! آتشی زیر آب.

محو در انجماد زمستانی  نافه آهو که بچه ی ۱ دقیقه ای مرده اش را تا لاشخورگاه می کشید

از تر س سگان دریده!

این همه را دیدم حرف چون لال زدم که آخر چه؟!

من زیر پاهایش له شدم که آخر چه؟

ـ عاشقی آخرو عاقبت ندارد - مرگ گفت.

گفت: به این بهانه هر روز مرده می کشم روی کولم...پمادی نداری بمالم به کولم؟!

آخر دنیا همش هیچم چرا؟!

 گله دارم ٫درد دارم از این ها !

پمادی یافتی به من هم بمال-مرگ گفت.

 

 

در-یا

 

 

:

در یا دیواری٫سکون بالا زده از استخوانی با الف مقصوره! هیجان ترسی آرام شده در پناه ٫پناهگاهت٫پنهانی.از پریه سیاهی که آن بالا جشن گرفته رقص اندامت را که باد و غوغا عبور می کنند از روی طراوت پوست تازه ات و آن سیاهی آن بالا چه می خواهد که از ترس بدنت رویم می لرزد. با چشم هایت چه کرده ام؟  در اشکی که با نگاهت پایین می ریخت دلم را ٫می بوسم.  سکوتی ٫حرکتی وصدایی آرام بخش که می میرم برایت و فردا فقط تو بودی.

بوی گلی با صدای دریا.

 

                                       

لَیْسَ ِلوَقْعَتِهَا کَاذِبَةً            

   (آن شب را)

رها یی

 

دل به چه می دهی حیوان؟

دل به که می دهی؟!
مه می ریزد توی تمام وجودم ..نسوج می کند به قهقرای بالفعلی که به انتهای تبسمم می چسبید و من جیک نمی زدم جانور.

رهایی به تنهایی ٫ قدرت مرد بودنم را از دست می دهم ٫ از بس گم می شوم نمی دانم

کجا رها شدم .

می جوم وجودم را تا از تفاله اش چیزی مثل انسان بیرون بیاید٫

دینداری از سر فضولی که کو آن همه انسانیت که دمش رامی زدند!!

کوری که مرا می کشید مُرد!؟

داریه دنبک کنید من فردا عروسی می کنم با سنگ ٫داریه دنبک کنید دیوار ها پسرتان داماد می شود ٫

من ...خون