ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد-دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوز کرده زیر درخت سروی نشسته بود و یک دختر جوان نه-یک فرشته ی آسمانی جلوی او ایستاده خم شده بود و با دست راست گل نیلوفر کبودی به او تعارف می کرد در حالی که پیر مرد ناخن انگشت سبابه ی دست چپش را می جوید

دختر درست در مقابل من واقع شده بود ولی به نظر می آمد که هیچ متوجه اطراف خودش نمی شد.

نگاه می کرد بی آنکه نگاه کرده باشد لبخنده مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود مثل اینکه به فکر شخصه غایبی بوده باشد از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر چشمهایی که مثل این بود که به انسان

سرزنش تلخی می زند چشم های مضطرب متعجب تهدید کننده و وعده دهنده

او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گوی های براق پر معنی ممزوج و در در ته آن جذب شد این ایینه ی

جذاب همه ی هستی مرا تا آنجاییکه فکر بشر عاجز است به خودش می کشید

چشم های مورب ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت در عین حال می ترسانید وجذب میکرد مثل ایینکه با چشم هایش مناظر ترسناک و ماوراء طبیعی دیده بود که هر کسی نمی توانست ببیند ..............

 

 

 

 

بوف کور