املا بلد نبود که همش لنگ حرف زدن بود ٫می خواست که بگه اما چی رو ؟ به کی؟
میون زمین و آسمون دنباله چی می گشت ؟
صفحه ی چهارم :
نمی توانم جلو لبخند خودم را بگیرم
آیا من هم رویین تن شدم یا فقط لج کرده ام؟!
صدای زمزمه ی حرفاش مثل فحش به گوش می رسید .
یه ندا شاید یه صدا ..
و یه شعر زنانه :
از آفتابم تا به آفتاب دگر راهی نیست
مرا دریاب
مرا با صدای زوزه ی خفاشهای مست
مرا از نگاه هرزه ی سگ های عالم گرد
مرا با شکفه های لاشه های مردم دوردست
مرا دریاب
حواست هیچ هست من نیستم دیگر؟!
و بعد خندید به شعر به زن به من
پایان
|