تا جایی که بتوانم ناله می زنم

 کمی جابجا شدسینه اش را صاف  کرد از درد  خس خس می کرد  نفسش سنگین شده بود بوی سیگاری که در دستش بود چشمانش را می سوزاند و آخرین پک ها را می کشید چشم بسته .در فکر داستانش محو شده بود داستان سیاهی که همیشه دلش پر از غم بود .هزار بار خوانده بود و حالا تکرار می کرد صدای نفس های خیس و نمناک شرق را که آهنگین بر سرش آوار می شدند به یاد تمام نوشته هایش آخرین پک ها را می نوشت پک های کاغد درست مثل روز اول ...باران که می بارید نفسش از این همه رطوبت خشک می شد که لج کند .کوک تمام نوشته هایش از نزدن به هم خورده بود و حالا چاره ای نداشت باید قبل از فراموشی ابدی همه شان را کوک کند با صدای تیک تاکه ساعت شماطه دار که سال ها بود گنجشکش از تنهایی هیس  شده بود .تنها یک تکه فرش از بخاری سوراخ و چند قاب عکس خاک گرفته و تخت با میزی که همیشه پشتش  در حال جویدن ناخن هایش بود شاید تمام هستیش نبود ولی همه ی داراییش بود.نگاه آرامی داشت .می دانست چه می کند چه می خواهد و بعد بر گشت و تمام نوشته هایش را که کوک کرده بود در بخاری ریخت و گفت:اُه هوا چقدر سرد شده ...سیاهی شبهای به یاد ماندنی زمستان را فراموش کردم که چنین گستاخ شدم و بعد باید صدای زنگ بیاید زنگی بلند که همه ی اهالی خانه را بیدار کند .صدایش می لرزید بغض کرده بود و ادامه می داد :مرا چه به این همه زندگی. درست شدم عین برزخ ...همه ی سردی وجودم ...سرد شده هوا ...لعنتی درست کار نمی کنه .....الان اگه اینجا بود می گفت (خفه کردی بخاری بیچاره رو از بس توش آشغال ریختی)نه نه نه نه .....نه....این ها عقده های من بودند.. تمام تنهایی هایم ٫تمام جوانی لج بازم ٫ این منم که می سوزم نه من .نگاهی به اطراف انداخت و با سرعتی عجیب بلند شد انگار نیرویی او را اینچنین به حرکت انداخته بود .جعبه ای را از زیر تخت بیرون کشید طوری خم شده بود که گویا از کمر شکسته .جعبه ای چوبین که با نقره تزیین شده بود .شال گردنش را محکم کرد .با صدای بلند می خندید و فریاد می زد ...می چرخید و می رقصید و روی همان صندلی کهنه افتاد آنجا بود که فهمید چقدر پیر شده نفس نفس می زد و انگار دو شب سخت کار کرده ..ولی خودش را به نفهمیدن زد . در جعبه را باز کرد آرام از درون آن قطعه روزنامه ی مچاله شدهای بیرون کشید درون آن کاغدی تا شده پاکت مانند.نگاهش به لیوان چایی نیم خورده اش ثابت شد....................................................................................................

وقتی بالای سرش رسیدم دیگر جانی نداشت که مرا برای همه چیز مسخره کند و به حرف های صد تا یه غاز من بخندد.بعد ها کاغذی را پیدا کردم که نقد تمام نوشته هایم بود خنده ام گرفت پیر مرد خرفت از من تعریف کرده بود..!