از خماری خمیازه می کشید در خماری از
و به نگاه من فرا می داد دستان مرده به بالای سر برده.
من وسط هیچ٫ پوچ می شدم و دوباره باز.
میان من وآیینه حس حسادت بود که به/
غوطه ور مثل آب درون قلیان متورم از نفس و سر از کوچکی که باد می کرد و هی
شتابان/اثیری
من دایره بودم
دایره از دایره
به سر دایره
و در نگاه اول دوار مثل دوایره
دو/ایره
یره
سر نخ
سر خط
سر صف
و بعد ته دایره
مثل دایره از خود مربع بودن....... |