ک

چارچوب بسترم دیوانه وار به هم کوفته می شد

که هی دارند می روبند خاکت ...خاکسترت را

صدای ناله های گرفته و خفه...

 ازدحام ترس از تاریکی ....

 از ته قلبم تا چشمانم تیر می کشید که غریبه فردا سیاه بخت می شوی