دنیای بی رمقی اضطراب. دیوار های بسته دور تا دورم و فریاد آیینه که فراموش کار بود. نارنجی بر سرم
می کوبید سیاره ی جنون . صدای تکرار تکرار تکرار تک-رار
من صعود خواهم کرد به جهنم درونم ..شعر می گویم فقط به شرطی که نباشی !
شرط می بندم که نمی مانی تا شعر بگویم اما نمی دانستی می گویم بی سر ... سَر می خورم بی فلس .
جنون از نوک انگشتانم می نواخت تورا که حالا نواخته می شوم. نواخت نمی نواخت و بعد از ترس نواختن خاموش شد.
و سرسام و هیاهوی جنبش از درونم که نمی دانم .
ضعفم از آنجا شروع می شود که نمی توانستم !
حتی پست تر از آ ی هایی که نمی خوابند.و بعد انحتاری درد ناک از خودم به وجودم که گم شده سالها لای کاغذ
پاره های چرک نویس مثنوی .
درون گوشم کسی فریاد می زد :
چقدر احمق بودی چه زود گول می خوری ... اما حالا باید بدانی وقتی اول نیستی و نمی خواهی دوم باشی نباش!
_عملآ نیستی
_گریه نکن ..سنگ بازی کن ..تیله بازی کن...فتیله بازی کن.
_اما من لاف نمی زنم .
_گوشهایت را بشور ...هواست را جمع کن . دیگر نگاه نکنی . دیگر رام نشوی.
_ وقتی شیر با پرتقال می خورم سرم گیج می ره.!
_پیر شدی ولی از بس حرف نزدی چروکی نداری.
خودم فکر می کنم اسباب آزارم .
_انحتار بی درد می خوای.
_فکر می کنی برای سر گیجه خوب باشه؟
نواخت را روشن می کنم
این بار بنواز . |