پوییدنی پنهان

 

 

چشممان دور از این همه سودا که از دیوار می ریزد یخ می بندد پشت التماس هایم از دست سست میرود 

سرما  

خیس باران گریه می کنم تا خلق به دور... 

احساس حقارت از تجسم رویا ٫ اما حالا راستی راستش را نمی دانم ٫ کجا ول شد دلم در 

تاریکی باران که از بس چشم دوختم سویی نماندستم.

 

 سرابی آبی ابی   

 من اما راست می گم راست می رم راست می خوام      {درست باید} 

 درونم باز می جوشید ...من تو را می خوام     ..    می خوام هایم باز 

 میان سقف باران زا با ذال  

 من اما خشک می گریستم خیس 

  از میان بر داشتم از خود........نمادی را که بودمش تا حال  

  این بار قصه گو نقال    

 تمام آبی دنیا چون بال 

 مرا می خواند سویت    های 

  کجا ماندم کجا دنیا ٫ که دیروزم شد حال

  آینده را جویم این بار و دیگر بار و دیگر بار

  تمام دنیا دورت گرد

  من اما خوار!