دنیای وارانگی

 

 اولین بازی٫ تاب تاب

 دومین بازی٫ عباسی

 سومین بازی بود که خدا منو انداخت ٫از بس خوب تاب تاب ٫بازی می کردم؟!

 از بس خوب عاشق شدم که خدا هم به من حسادت کرد

 دیوار که آوار شد ٫کسی حتی پشت دیوار هم نبود ....

 دکلی ٫چیزی!

 من٫بازی نکرده باختم ...من

 اقرار می کنم من

 هم

 بازی خوردم ٫

 بازی با طعم عنبه٫

 با اصطکاک ستون فقراتت انگشتی بیرون می زد که تمام وجودم را می لرزانید

 از درد یا از ترس ؟! شاید از چندش!

 امروز  مینا زنگ می زند ٫عشق به هم می زند٫ دیوانه فریاد می زند

 من به سرم می زند٫

 سنگ از آسمان گرگر می بارند فریشتگان درگاه خداوندگار

                                         آی مسلمان این بلا سرت نبارد.