عروسی

 

 

آبزیانی گوشت خوار ٫شناور در رگ های متراکمم...به جستجوی طلا ٫ انگار روزگار می گذرانند و  

شبها٫ به بهانه ی شب زنده داری تا صبح شراب قرمز سر می کشیدند ٫تا من را بکشند. 

باورهای متفاوتی از وجود زیبایی در سپیدی پیراهن های بانوان ٫ تا چاه های آبی که سالها  

پیش سر عشق بازی با همین بانوان به خشکی گرایید٫ هنوز هم وجود دارد. 

باورهایی خواص شرق اسرار آمیز با بوی  تند هل و دارچین. 

چه روزهای تا صبحگاه متخّیل از داستانهای نا ملموس امّا خوشایند بیدار می ماندم و ته پاره- 

های احساسات کودکانه ام را به هم می دوختم ٫ تا شاید روزی برای فرار از پنجره بدرد خورد! 

حیف .  

حتی تمام احساس های نیمه مرده ام ٫ صرف دروغ های خودباورانه ی خودم شد و چیزی جز بی  

 آبرویی برایم باقی نگذاشت.

رویا٫ پوچ شروع به خودفروشی کرد و من هنوز با باور اینکه روزی بر خواهد گشت و نهار گرم روی   

سفره می گذارد به بافتن نخ های قرمز عشق و آرزو پرداختم. 

سراسر وجودم متجلّی از سنت های شرق مخوف بود من دم از استعداد با املای لاتین می زدم

جدال بین من با من٫ انگار خودفروشی ذاتی بود که انقدر استادانه رفتار می کرد. 

 

   امروز انگار چیزی غیر از خون توی رگ هایم در جریان بود٫ چیزی شبیه باران. 

   قلبم می تپبد مثل همیشه  یعنی من هنوز زنده ام .

   کافیست آرغ بزنم  آنگاه می فهمم شکم سیر و خیالی راحت دارم. 

   تنها کار باقی مانده لبخند است و فکر کردن به رویا که امشب پیش کیست؟!