مغولی

 

سگ صاحابش را نمی شناخت٫ بل بشویی بود . آقا جون دستم رو محکم گرفته بود و  

می کشید. انگار داشتم می مردم٫ صدای همهمه و هیاهوی جمعیت ...فقط ترس بود و ترس 

تپش قلبم را توی گلویم حس می کردم٫ پاهایم سست شده بود و کف پایم آتیش گرفته بود. 

انگار همان لحظه مناسب مرگم بود. 

حتی سگ ولگرد پیری که همیشه خدا ٫کنار کبابی «دلگشا» می خوابید و حتی نای پراندن  

مگس های مزاحم را هم نداشت ٫چنان واق واقی می کرد که انگار الان جانش از حلقومش 

 بیرون می زند و جابجا می میرد.. 

بساطی بود!