خسته نمی شوی ؟ از این همه نیرنگ که می زنی زنگ می زنی ،
زرد می شوی از این همه رنگ که می زنی ،
روزها زنگ می زنی شبها ننگ،
از فردا سنگ می خورم لنگ می زنم از بس نیرنگ می خورم ،
اما دم نمی زنم .
تقابل ماهیت هاى از هم پاشیده و صورت هاى در هم! نه از روى اخم !
دیواریه مواج از پوست هایى مرده از پس عمرى تقلا به تاراج رفت !
بیمارهاى بى مار
بیمارستانِ بیمستانِ بیان(حذف به غرینه لفظی با غینى متفاوت)
درست دستم مشابه مغزم درهم!
باریکه مویى یا آشفته هوایى
لیوانت مال خودت ، در تاریکى آب را نمى بینم که بخواهم!
فکر می کردم خدای من مرده باشد
حالا می توانم با جرات بگویم تمام دختر های چاق مهربونن ، تمام رویاهای من پوچن و بعد از کندن ۱۰ موی سپید تمام موهای سرم سیاهن .
حقیقت مجازی یا ابراز امیال درونی به دیوار یا سنگواره ی نمادینه ی دروغین از خودت گوشه ی اتاقت ، حیوانی موذی که از آن بالا و پایین می شد برای امرار معاش یا شاید ایجاد وحشت و رُعب ...
نه مثل رب های بازاری ، آن هم بازارهای پیچ وا پیچ و دخمه مانند با سقف های فیروزی که شاید ادای آسمان را در می اوردند یا سینه های لخت زنان چاق که شاید نمادی از بهشت بود ، چه بهشت مهربانی با تمام دختر های چاق قرون وسطی
تصویری گنگ از کودکیه سر در گم خودم که در اضطراب آینده حرام شد و بعد از ۱۰ سال جهش ، برابر هیچ بر سرم فرود آمد. بوی شاش و قهوه از لابلای وجودش استشمام می شد ... فقط من بودم و من انگار!! عجیب بود انگار زیر آفتاب ، مولکولهای ادرارهای دیشب و قهوههای بعد از سگ مستی ، می لولیدند. نمیدانم هوای کجا ؟! هرجا که برم هوای جایی دیگر دارم. هوایی شدم یا سر سرما ؟
آنقدر دایره بودنم را فریاد زدم که حالا زیرش هم نمی توانم بزنم ...
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند *
دروازه بسته بود.
عقابی جایی بالاتر پرواز می کرد٫ انگار مار گزیده باشدش های های می کرد. زمین پریشان
قل قل کرد و آب جوشید ٫ دیگر پنهانی مرحم نمی گذاشت٫ شیر شده بود! هوا مساعد بود ...
اما دروازه بسته بود.
جوانی شتر سوار اما پیاده نزدیک می شد٫ زنی دورتر پشتش به راه بود با کودکی که هنوز نبود.
مرد جلوتر بود ٫ نه چون مرد بود تا زن اشکهایش را نبیند ٫ زمین به پای زن بوسه میزد. زن درد داشت...
اما دروازه بسته بود.
شب هنگام دزدان زر یافته ٫ ناقاره می زدند ٫ بساطی بود ..عیش و نوشی. طوفانی نزدیک
می شد .کسی فریاد کشید :به سمت شهر فرار کنید طوفان نزدیک می شود. همه دویدند .
زمین انگار لج کرده بود که نرسند...
اما دروازه بسته بود.
فردا٫ دوباره عقاب جایی بالاتر ٫ بالای لاشه ی دزدان پرواز می کرد و جایی کسی اشک پدرانه
می ریخت.
اما هیف که دروازه بسته بود!!!
سگ صاحابش را نمی شناخت٫ بل بشویی بود . آقا جون دستم رو محکم گرفته بود و
می کشید. انگار داشتم می مردم٫ صدای همهمه و هیاهوی جمعیت ...فقط ترس بود و ترس
تپش قلبم را توی گلویم حس می کردم٫ پاهایم سست شده بود و کف پایم آتیش گرفته بود.
انگار همان لحظه مناسب مرگم بود.
حتی سگ ولگرد پیری که همیشه خدا ٫کنار کبابی «دلگشا» می خوابید و حتی نای پراندن
مگس های مزاحم را هم نداشت ٫چنان واق واقی می کرد که انگار الان جانش از حلقومش
بیرون می زند و جابجا می میرد..
بساطی بود!