اساس

 

از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست*

 

می خراشم تکه های باقی مانده ی روحم را .. از خود بیرون آمدم سال هاست برای بازی .

اما امروز دوام می خواهم وام می خواهم .

از خود فراموشی خسته راه می روم ٫می خزم.

سایه هم برایم روشن است امشب  می خواهم از عشق بخوابم نه از درد ..

می خواهم برگردم به خود بودن که حالا سابقم را دلتنگم نه از سر سیری نه برای چاره .

  برای او

می خواهم خودی باشم نه سایه ای ازخود  دیگری که سرد است!

ترسناک است ...سایه  ذاتآ شب خیز است خشک ٫ نه مرطوب است .

انعکاس هم نمی خواهم.

بمان تا برگردم!

خرافات اکسیرت را دارم....

خرافه می پرستمت حالا.

.