اولین بازی٫ تاب تاب
دومین بازی٫ عباسی
سومین بازی بود که خدا منو انداخت ٫از بس خوب تاب تاب ٫بازی می کردم؟!
از بس خوب عاشق شدم که خدا هم به من حسادت کرد
دیوار که آوار شد ٫کسی حتی پشت دیوار هم نبود ....
دکلی ٫چیزی!
من٫بازی نکرده باختم ...من
اقرار می کنم من
هم
بازی خوردم ٫
بازی با طعم عنبه٫
با اصطکاک ستون فقراتت انگشتی بیرون می زد که تمام وجودم را می لرزانید
از درد یا از ترس ؟! شاید از چندش!
امروز مینا زنگ می زند ٫عشق به هم می زند٫ دیوانه فریاد می زند
من به سرم می زند٫
سنگ از آسمان گرگر می بارند فریشتگان درگاه خداوندگار
آی مسلمان این بلا سرت نبارد.
این شعر معاصری بود؟
مدی --> مفتشی آیا؟
ببین بزار این دفه به رمز حرف بزنم:
تو چرخ و فلک بازی رو هم می خوری برعکسش که عمرن باورم نمیشه!
دو اینکه به سایه تکیه کردی خوب
راستی حسادت به خداوندگار نمی چسبه حتی در پست بلاگ اسکای
چقدر سبک نوشته هات عوض شده.بهتر بود بهترتر شده.
من واقعا لذت بردم از این پستت
با عنوان وبلاگت خیلی حال کردم٬ موفق باشی...
مرد باران
mohammadblogs@yahoo.com
http://rainct.blogsky.com
دقیقا چی شد؟!!
پیشاپیش می دانم٬ همه خواهند گفت: درخت که چیز خاصی نیست: همه اش یک تنه است با مقداری برگ و ریشه که در شیار پوسته اش کفشدوزکی نشسته و دست بالا قد و قامتی کشیده و کاکلی شکیل دارد. همه خواهند گفت: چیز بهتری نداری که به آن فکر کنی و نگاهت مثل چشمهای بز گرسنه ای که دسته ای علف تر و تازه دیده باشد روشن شود؟ شاید منظورت یک درخت استثنایی است٬ درخت خاصی که احتمالن جنگی نام خود را از آن گرفته است؟ مثلن نبرد در کنار درخت صنوبر؟ منظورت چنین درختی است؟ یا شاید آدم مشهوری را به درخت مورد نظرت دار زده اند؟ کسی را به آن دار نزده اند؟ بسیار خوب٬ هر طور که میل توست٬ هر چند کسل کننده است٬ اما اگر این بازی ی کودکانه تا این اندازه مایه ی لذت توست٬ بگذار همین طور ادامه ...
یعقوب کذاب/ یورک بکر/ علی اصغر حداد
یعقوب حمال
گفتیم
خدا .....من و نندازی
شاید
البته شاید... حکایت یه بار جستی ملخک بود
که بالاخره باید مینداخت.