سیاه چالی رویایی
سیاهی ٫ تنهایی ٫ نمور
سیاه چالی بی هیچ پنجره یا روزنه ای
با شمع های که فقط ۵ ساعت روشنی می دهند
نه خوابی ٫ نه از سر بی خوابی
از برای روشنایی.
جای زیبایست.
نه زمانی ٫ نه مکانی
رویایست .
آرزویی که درمان می خواهد.
سنگساری ابدی٫٫٫٫
چرا اینقدر احساس تنهایی میکنی ؟؟؟؟؟
کی؟ من؟
خلسه، نه به این تاری
نمی دونستم که هنوز قلم میزنی...بزن ؛ بر این بینوا هم بزن...
دستی روی تمام سری کشیدی که دیگر نای ناله نداشت!خیلی عالی می نویسی آقای م
انسان خودت به یاری خودت برخیز! ( بتهوون )در جستجوی نور باش نور را می یابی . موفق باشی.
می درخشد شب تاب نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک غم این خفته ی چند خواب در چشم ترم می شکند نگران با من استاده سحر صبح می خواهد از من کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر در جگر لکن خاری از ره این سفرم می شکند نازک آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب ای دریغا به برم می شکند دست ها می سایم تا دری بکشایم برعبث می پایم در و دیوار به هم ریخته شان بر سرم می شکند. می تراود مهتاب می درخشد شب تاب مانده پای آبله از راه دراز بر دم دهکده مردی تنها کوله بارش بر دوش دست او بر در می گوید با خود: غم این خفته ی چند خواب در چشم ترم می شکند.
چرا اینقدر احساس تنهایی میکنی ؟؟؟؟؟
کی؟ من؟
خلسه، نه به این تاری
نمی دونستم که هنوز قلم میزنی...
بزن ؛ بر این بینوا هم بزن...
دستی روی تمام سری کشیدی که دیگر نای ناله نداشت!
خیلی عالی می نویسی آقای م
انسان خودت به یاری خودت برخیز! ( بتهوون )
در جستجوی نور باش نور را می یابی . موفق باشی.
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را
بلکه خبر
در جگر لکن خاری
از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند
دست ها می سایم
تا دری بکشایم
برعبث می پایم
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در می گوید با خود:
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند.