چیزی به چشم نمی خورد جز سیاهی ٫ حجومی از رنگهای کور ٫ بوی شیرین و آشنای چیزی که نمی دانم!
باد می وزید و چیزی روی چشمانم سر می خورد! هوا چقدر خوب بود!
حسی جز شرمساری از لذت بردنم وجود نداشت! و اندوهی گران از دوری .
هنوز چیزی روی چشمانم سر می خورد ٫ احساس کردم میمیرم!
اما امروز روزه من نیست! (کسی این را گفت و من فقط تکرار کردم)
سرم را خم کردم توی دست مشت شده ام ٫ آرام زمزمه کردم!
امروز رویاهایم مرد.امروز روز من هم بود!
در نیست راه نیست شب نیست ماه نیست*
* احمد شاملو