دروازه

 

 

دروازه بسته بود. 

عقابی جایی بالاتر پرواز می کرد٫ انگار مار گزیده باشدش های های می کرد. زمین پریشان  

قل قل کرد و آب جوشید ٫ دیگر پنهانی مرحم نمی گذاشت٫ شیر شده بود! هوا مساعد بود ... 

اما دروازه بسته بود. 

جوانی شتر سوار اما پیاده نزدیک می شد٫ زنی دورتر پشتش به راه بود با کودکی که هنوز نبود. 

مرد جلوتر بود ٫ نه چون مرد بود تا زن اشکهایش را نبیند ٫ زمین به پای زن بوسه میزد. زن درد داشت... 

اما دروازه بسته بود. 

شب هنگام دزدان زر یافته ٫ ناقاره می زدند ٫ بساطی بود ..عیش و نوشی. طوفانی نزدیک  

می شد .کسی فریاد کشید :به سمت شهر فرار کنید طوفان نزدیک می شود. همه دویدند . 

زمین انگار لج کرده بود که نرسند... 

اما دروازه بسته بود. 

فردا٫ دوباره عقاب جایی بالاتر ٫ بالای لاشه ی دزدان پرواز می کرد و جایی کسی اشک پدرانه 

می ریخت.  

اما هیف که دروازه بسته بود!!!