پرده آخر

 

سودای بی حجابی خیال و التماس..

بازیگری٫ بد ترین نمایش هاست وقتی بازی می کنی از بس بد!

از خیس تو تا پارهایی از  وجودم می سوخت ...سقف می بارید روی چشمانم که پینه هایش هنوز خشک نشده بود.

بوی نم تمام و جودش را می آزرد! از سیری که حالا با من هم بازی شده؟

-بچه می پاشم روی سرت از بی پدری ٫خیس خیس٫

 خشک می شود رخت از باد دادگی!

چقدر من مست بازی کردم تا خرخره که حالا بالا روشی هم نباشد از نقش آفرینی!

جایش سوراخی ...

مکیدن هنجره  هم به دردسرش نمی ارزید تا از تن فروش-ی دست آویزه شوم

و حالا باز می گوییم که آخرین بازمانده های وجودم از محبت که به پایی بریزم حتی مفت؟!

به باد رفت مفت ؟! امیدی؟حتی آخرین؟!

مفت هم آخر بازی را بردم مفت!

اما هنوز بازی می کنم ...شاید ...سردم ..اما هنوز می برم.

بازی با من ...بازی با زی ..اما هنوز می برم!

 

ساعت شمار

 رفتم تماشای آتش بازی باران آمد باروت ها نم برداشت*

 


من امروز برای آوازی سر دادن هاست که بیدار روبروی آیینه تمام قد علم کردم!

و دنبال رویاهای کودکی که بعد از این همه سال خواب - رفته اند- می گردم

و روی تخت تنها جای گرمی باقی مانده که بوی نا گرفته است!

- تغییر یکنواختی هم تغییر است

- به چه شرطی؟

دریا خاکستری بود از این همه سیگاری که می کشند رویش ...د.ود

هه ...دود هم از دیوار بالا می رفت و حتی از من هم سبکتر بود.

دیوار زندگانی انسان دری نداشت که چاله باران شد!

     (قدیسه های باکره ی بند زده)  

خواب جواب سوالم بود.

رنگ خاطره بود.... سیاه نه! قرمز نه! سفید نه! اما نارنجی

رنگ موهای جدیدم!

 

  پوست پوست از انداختن!