از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست*
می خراشم تکه های باقی مانده ی روحم را .. از خود بیرون آمدم سال هاست برای بازی .
اما امروز دوام می خواهم وام می خواهم .
از خود فراموشی خسته راه می روم ٫می خزم.
سایه هم برایم روشن است امشب می خواهم از عشق بخوابم نه از درد ..
می خواهم برگردم به خود بودن که حالا سابقم را دلتنگم نه از سر سیری نه برای چاره .
برای او
می خواهم خودی باشم نه سایه ای ازخود دیگری که سرد است!
ترسناک است ...سایه ذاتآ شب خیز است خشک ٫ نه مرطوب است .
انعکاس هم نمی خواهم.
بمان تا برگردم!
خرافات اکسیرت را دارم....
خرافه می پرستمت حالا.
.
کشکولم کجا بود؟
!
سلام م
مرسی اومدی
شا باش
اووووووووووه ایوووووووول .. حال کردم .. مرسی که افتخار آشنایی دادی پسر ( یا شایدم دختر ! چه فرقی می کنه ؟ خواهشا فرقش رو نکنید تو چشمم !! ) با اجازه لینکتون می کنم .. سر فرصت بیشتر و دقیق تر می خوانمتان .. از آن دست نوشته هایی که نمی توان نظر داد و باید خواند و رفت !! خواند و لذت برد و نهایتاْ پرواز با هواپیمای شخصی !! اون تک مصرع مولوی هم با صدای عصار در روزهای افسردگی شدید خاطره انگیزم چه همدمی بود ... ! بر می گردم رفیق .. پاینده و پوینده باشی
ببخشید .. نظر قبلی از من بود .. اسم و وبلاگم یادم رفت
سلام دوست جدید من
چه جالب که ماهردو م هستیم
اولین نقطه تفاهم :)
اما خوب نظرم راجع به عشق همونیه که گفتم من به عشق اعتقاد خاصی ندارم البته از نوع جنس مخالف اما انواع دیگر عشق رو قبول دارم مثل عشق مادر به فرزند و ...
شاد باشی دوست من و البته پر عشق :)
سلام جناب م
چه اتفاق مبارکی
من مثل شما پیش کسوت وبلاگ نویسی نیستم
منتها وبلاگ شمارو خوب خاطرم هست
خرداد ماه امسال چند باری اینجا اومده بودم
با این کامنت شما خیلی حال کردم
فردا من می آیم!
فردا منتظرم باش راس همان ساعت قدیمی که مادر بزرگ هر ماه کوکش می کرد تا خواب نماند
یه تیکه هم من بهش اضافه می کنم
همان ساعتی که بعد از رفتن بی بی ... خواب ابدی را تجربه می کند ... همان ساعتی که خوابید و ساعت همه کارها بهم ریخت
مثل همین روزگار
مثل ...
... بگذریم
سلام
.
.
.
از دید و دد ملولم و انسانم آرزوست...
.
۲۶ اذر روز جهانی مولانا مبارک
سلام
تو خود حجاب خودی حافظ
از میان برخیز
جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد میزنه
زیر دیوار بلندی یه نفر جون میکنه
کی میدونه تو دل تاریک شب چی میگذره
پای برده های شب اسیر زنجیر غمه
دلم از تاریکیها خسته شده
همه ی درها به روم بسته شده
من اسیر سایه های شب شدم
شب اسیر تور سرد اسمون
پا به پای سایه ها باید برم
همه شقه شقه تا دیگ جنون
دلم از تاریکیها خسته شده
همه ی درها به روم بسته شده
چراغ ستاره من رو به خاموشی میره
بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره
تاریکی با پنجه های سردش از راه میرسه
توی خاک سرد قلبم بذر کینه می کاره
دلم از تاریکیها خسته شده
همه ی درها به روم بسته شده
مرغ شومی پشت دیوار دلم
خودشو این ور و اون ور میزنه
تو رگهای خسته ی سرد تنم
ترس مردن داره پر پر میزنه
دلم از تاریکیها خسته شده
همه ی درها به روم بسته شده
خرافه می پرستمت حالا...
چه تعبیر جالبی !
خوشحالم که با شما و وبلاگتون آشنا شدم.
با اجازه لینکتون رو به وبلاگم اضافه می کنم .
شب در چشمان من است
به سیاهی چشم هایم نگاه کن!
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمان من نگاه کن!
شب و روز در چشمان من است
به چشمهایم نگاه کن!
پلک اگر فرو بندم
جهان در ظلمت فرو خواهد رفت!
دلم تنگت بود، خوشحالم که اومدی و سر زدی بهم...
عجب
همانجا که جایش گذاشتی دنبالش نگرد٬ کمی حرکت کرده و کمی تغییر اما همان نزدیکیست.
خسته و دربه در شهر غمم
شبم از هر چی شبه سیاه تره
زندگی زندون سرد کینه هاست
رو دلم زخم هزار تا خنجره
ترسناک نیست....
هماره جاودان!
منم منتظر.... heh
سلام
آپ هستم
خوشحال می شم به وبلاگم سر بزنی
چرا نمیایی بیا بنویس دلمون تنگه....
سلام...ممنون از حضوری که داشتی...وبلاگ با محتوی و تامل انگیزی داری...خوشحال خواهم شد در رابطه با تبادل لینک همکاری کنیم....خواهشمندم با اعلام نظرات من را در ارائه مباحث عمیق تر یاری کنید...منتظر حضور مجددتان می مان
کشکول جون خودم بیا زودتر...اینجا هوا کمه
مرسی که بودی نیازم بود...
هی آروغ زدم بالا نیومد استفراغ میکنم ولی هنوز ...
هنوز
هنوز
هنوز
.
.
.
.
بمون
http://cafeweblog.blogfa.com/
کشکول!!!!!
یعنی چی اونوقت؟ماهی یه بارو که میومدی یعنی دی لیاقت نداشت؟ نگو که بهمن هم نداره...بیا زود٬ بیا
پرواز را به خاطر بسپار......پرنده مردنی ست