چیزی به چشم نمی خورد جز سیاهی ٫ حجومی از رنگهای کور ٫ بوی شیرین و آشنای چیزی که نمی دانم!
باد می وزید و چیزی روی چشمانم سر می خورد! هوا چقدر خوب بود!
حسی جز شرمساری از لذت بردنم وجود نداشت! و اندوهی گران از دوری .
هنوز چیزی روی چشمانم سر می خورد ٫ احساس کردم میمیرم!
اما امروز روزه من نیست! (کسی این را گفت و من فقط تکرار کردم)
سرم را خم کردم توی دست مشت شده ام ٫ آرام زمزمه کردم!
امروز رویاهایم مرد.امروز روز من هم بود!
در نیست راه نیست شب نیست ماه نیست*
* احمد شاملو
سگ خور تمام رویاها
کی بود و چگونه بود
که نسیم
از خرام تو می گفت؟
از آخرین میلاد کوچکت
چند گاه می گذرد؟
کی بود و چگونه بود
که آتش
شور سوزان مرا قصه کرد؟
از آتشفشان پیشین
چند گاه می گذرد؟
کی بود و چگونه بود
که آب
از انعطاف ما می گفت؟
به توفیدن دوباره دریا
چند گاه باقیست؟
کی بود و چگونه بود
که زیر قذم هامان
خاک
حقیقتی انکار ناپذیر بود؟
به زایش دیگر باره ی امید
چند گاه باقیست؟
.
.
.
چشم به راهتم، می فهمی؟!؟
این همه سکوت... این همه غیبت...
دلم میلرزه
نگرانم
بیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
dar nist,rah nist,shab nist,MAH nist,,,,ama,,,,MAHMONA hast!!!va hamin mara bas!