پو.یش

 

 

چیزی به چشم نمی خورد جز سیاهی ٫ حجومی از رنگهای کور ٫ بوی شیرین و آشنای چیزی که نمی دانم! 

باد می وزید و چیزی روی چشمانم سر می خورد! هوا چقدر خوب بود!  

حسی جز شرمساری از لذت بردنم وجود نداشت! و اندوهی گران از دوری . 

هنوز چیزی روی چشمانم سر می خورد ٫ احساس کردم میمیرم!  

اما امروز  روزه من نیست! (کسی این را گفت و من فقط تکرار کردم) 

سرم را خم کردم توی دست مشت شده ام ٫ آرام زمزمه کردم!  

 

امروز رویاهایم مرد.امروز روز من هم بود! 

  

 

در نیست راه نیست شب نیست ماه نیست*

 

* احمد شاملو

نظرات 4 + ارسال نظر
خودم دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:06 ق.ظ

سگ خور تمام رویاها

شب قطبی دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:17 ب.ظ

کی بود و چگونه بود
که نسیم
از خرام تو می گفت؟
از آخرین میلاد کوچکت
چند گاه می گذرد؟
کی بود و چگونه بود
که آتش
شور سوزان مرا قصه کرد؟
از آتشفشان پیشین
چند گاه می گذرد؟
کی بود و چگونه بود
که آب
از انعطاف ما می گفت؟
به توفیدن دوباره دریا
چند گاه باقیست؟
کی بود و چگونه بود
که زیر قذم هامان
خاک
حقیقتی انکار ناپذیر بود؟
به زایش دیگر باره ی امید
چند گاه باقیست؟
.
.
.
چشم به راهتم، می فهمی؟!؟


شب قطبی یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 04:14 ب.ظ

این همه سکوت... این همه غیبت...
دلم میلرزه
نگرانم
بیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

رضا شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:02 ب.ظ

dar nist,rah nist,shab nist,MAH nist,,,,ama,,,,MAHMONA hast!!!va hamin mara bas!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد